زبانحال حضرت عباس علیه السلام
چشمم از اشك پر ومشك من از آب تهی ست جگرم غرق به خون و تنم ازتاب تهی ست گفـتم از اشـك كـنم آتش دل را خاموش پر ز خوناب بود چشم من از آب تهی ست به روی اسب قـيامم به روی خاك سجود اين نماز ره عشق است از آداب تهی ست جان من می برد آن آب كزين مشك چکد كشتيام غرق در آبی كه زگرداب تهی ست هرچه بخت من سرگشته به خواب است حسين ديده اصغر لب تشنهات از خواب تهی ست دست و مشـك و علمم لازمه هرسقا است دست عباس تو از اين همه اسباب تهی ست مشك هم اشك به بيدسـتی من ميريزد بی سبب نيست اگر مشك من از آب تهی ست شعـر آن است شـهابا كه زدل برخـيـزد گيرم از قافيه و صنعت و القاب تهی ست |